داستانهای زیبا
نوین گستر
به وبلاگ نوین گستر خوش آمدید!

 

عشق


پیرزنی هنگام عبور از خیابان با ماشینی تصادف میکند
مردم اورا به بیمارستان میرسانند. پزشک پس از معاینه از او  میخواهد که خودش را برای گرفتن عکس از پایش آماده کند .
پیرزن میگوید شوهرم منتظر است و من باید بروم و بلافاصله برخواسته و لنگ لنگان به سمت در خروجی راه می افتد .
پزشک به اومیگوید: شما نگران نباشید ما به شوهرت اطلاع میدهیم .
اما پیرزن میگوید : متاسفانه شوهرم بیماری فراموشی دارد و متوجه حرفهای شما نمیشود او حتی من را هم نمی شناسد .
پزشک با تعجب میگوید : خوب  چرا برای دیدن او عجله دارید درحالیکه او شما را نمی شناسد ؟
پیرزن میگوید: من که اورا می شناسم !!




پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت: بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی:

صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی. 




روزی در حالی كه آفتاب جهان افروز داشت غروب می­كرد شخصی  برای آنكه نمازش قضا نگردد در حال نماز خواندن در بین راه بود مجنون مشهور قصه­ها بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد.
مرد نمازش را قطع کرد و فریاد زد: هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی ؟
مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم.




آورده اند كه چون حضرت سلیمان(ع) تخت خود را به وادی نمل برد، از موری نصیحت خواست كه در دنیا به آن عمل آورد.
مور عرض كرد: ای پیغمبر خدا! در این دنیا این تخت و جاه و ملك از كجا به تو رسیده؟
 فرمود از پدرم.
مور عرض كرد: همین نصیحت توست. بدانكه از تو هم به دیگری رسد و با تو نخواهد ماند



مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر كشاورزی بود.
كشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.

من سه گاو نر را آزاد می كنم اگر توانستی دم یكی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول كرد.

در طویله اولی كه بزرگترین بود باز شد. باور كردنی نبود بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی كه در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می كوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را كنار كشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله كه كوچك تر بود باز شد. گاوی كوچك تر از قبلی كه با سرعت حركت كرد. جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش كنم چون گاو بعدی كوچك تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همان طور كه فكر می كرد ضعیف ترین و كوچك ترین گاوی بود كه در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز كرد تا دم گاو را بگیرد...
اما گاو دم نداشت!
نتیجه :

زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ممكن است كه دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی كن كه همیشه اولین شانس را بربایی.




 


مردی به استخدام یك شركت بزرگ چندملیتی درآمد.

در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت و گفت:

" یك فنجان قهوه برای من بیاورید."
صدایی از آن طرف پاسخ داد:

" شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری حرف می زنی ؟"
كارمند تازه وارد گفت: " نه "
صدای آن طرف گفت:

"من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق"
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت:

" و تو میدانی با كی حرف میزنی بی چاره."
مدیر اجرایی گفت: " نه "
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.






در تاریخ آمده است در سال 1264 هجری قمری، یعنی درست در حدود 166 سال پیش نخستین برنامه‌ی دولت ایران برای واكسیناسیون به فرمان امیركبیر آغاز شد. در آن برنامه، كودكان و نوجوانانی ایرانی را آبله‌كوبی می‌كردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌كوبی به امیر كبیر خبر رسید كه مردم از روی ناآگاهی نمی‌خواهند واكسن بزنند! به‌ویژه كه چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه كرده­اند كه واكسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان می‌شود هنگامی كه خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته‌اند، امیر بی‌درنگ فرمان داد هر كسی كه حاضر نشود آبله بكوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. شاید او تصور می كرد كه با این فرمان همه مردم آبله می‌كوبند.

اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانی مردم بیش از آن بود كه فرمان امیر را بپذیرند. شماری كه پول كافی داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌كوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان می‌شدند یا از شهر بیرون می‌رفتند روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند كه در همه‌ی شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط سی‌صد و سی نفر آبله كوبیده‌اند.

در همان روز، پاره دوزی را كه فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد كودك نگریست و آنگاه گفت: ما كه برای نجات بچه‌هایتان آبله‌كوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند كه اگر بچه را آبله بكوبیم جن زده می‌شود. امیر فریاد كشید: وای از جهل و نادانی، حالا، گذشته از اینكه فرزندت را از دست داده‌ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور كنید كه هیچ ندارم. امیركبیر دست در جیب خود كرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حكم برنمی‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند كه فرزند او نیز از آبله مرده بود.

این بار امیركبیر دیگر نتوانست تحمل كند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن كرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در كمتر زمانی امیركبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند كه دو كودك شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور می‌كردم كه میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است كه او این چنین های‌های می‌گرید. سپس، به امیر نزدیك شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه‌ی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان كه میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشك‌هایش را پاك كرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی كه ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.

میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نكوبیده‌اند. امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و كوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و كتابخانه ایجاد كنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع می‌كنند. تمام ایرانی‌ها اولاد حقیقی من هستند و من از این می‌گریم كه چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند كه در اثر نكوبیدن آبله بمیرند ...






همین چند هفته پیش بود كه یك ایرانی داخل بانك در منهتن نیویورك شد و یك بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش كارشناس بانك رفت و گفت كه برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یك وام فوری بمبلغ 5000 دلار دارد. كارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد كرد و گفت كه برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی دارد و مرد هم سریع دستش را كرد توی جیبش و كلید ماشین فراری جدیدش راكه دقیقا جلوی در بانك پارك كرده بود را به كارشناس داد و رییس بانك هم پس از تطابق مشخصات مالك خودرو بالاخره با وام آقا موافقت كرد آن هم فقط برای دو هفته، كارمند بانك هم سریع كلید ماشین گران قیمت را گرفت وماشین به پاركینگ بانك در طبقه پائین انتقال داد.

خلاصه مرد بعد از دو هفته همان طور كه قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86 دلار كارمزد وام راپرداخت كرد. كارشناس رو به مرد كرد و از قول رییس بانك گفت:

از این كه بانك ما رو انتخاب كردید متشكریم و گفت ما چك كردیم ومعلوم شد كه شما یك مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یك سوال برام باقی مانده كه با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین كه 5000 دلار از ما وام گرفتید؟

 

ایرونی یه نگاهی به كارشناس بی چاره كرد و گفت:
تو فقط به من بگو كجای نیویورك میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارك كنم.؟!




مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یك تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیك بپردازد.
هنگامی كه سرگرم این كار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ كه در كنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود كه چه كار كند.
تصمیم گرفت كه ماشینش را همان جا رها كند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یكی از دیوانه ها كه از پشت نرده های حیاط  تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر كدام یك مهره بازكن و این لاستیك را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نكرد ولی بعد كه با خودش فكر كرد دید راست می گوید و بهتر است همین كار را بكند.
پس به راهنمایی او عمل كرد و لاستیك زاپاس را بست.
هنگامی كه خواست حركت كند رو به آن دیوانه كرد و گفت:

خیلی فكر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت:

من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق كه نیستم! 






شبی از شبها راه‌زنان به قافله‌ای شبیخون زدند و اموال ‌آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، تا رئیسشان  اموال آنها را قسمت کند، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم؟ خدایی یا رفاقتی؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی.
رئیس هم شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت، الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راه‌زنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه جور تقسیمی بود ؟؟؟ رئیس پاسخ داد: خداوند به یکی زیاد بخشیده، به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذرفتید پس دیگرحق اعتراض ندارید.





جنگ سختی شروع شده بود. صدای به هم خوردن شمشیر ها برای لحظه ایی قطع نمی شد. سرداران و سربازان در سپاه تن به تن می جنگیدند. یک سپاه حق بود و دیگری باطل. ابری از غبار روی بیابان مثل چادری بزرگ سایه افکنده بود.اسبها شیهه می کشیدند و دنبال هم می دویدند. در آن میان امام علی (ع) با شجاعت شمشیر می زد و گاه دور خودش می چرخید و حریف می طلبید. ناگهان دشمنی فریاد زد: ای علی چه شمشیر زیبایی داری! کاش آن را به من می بخشیدی! و بلند خندید و سرش را به سویی دیگر چرخاند تا حریف پیدا کند که سایه­ایی در پشت سرش دید.علی (ع) بود که به او لبخند می­زد. امام شمشیر خود را در مقابل او گرفته بود و گفت: بگیر٬ این شمشیر را به تو بخشیدم!

مرد نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد. رنگش پرید و عرق سردی بر پیشانی اش نشست. می دانست امام از روی دوستی شمشیرش را به سویش دراز کرده است. مرد عقب عقب رفت. امام هنوز لبخند می زد.مرد پرسید: از تو تعجب می کنم که می خواهی در چنین هنگامی شمشیرت را به من هدیه کنی!

علی (ع) گفت‌: مگر نه این است که تو دست خواهش به سوی من دراز کردی. از جوانمردی به دور دیدم که تو را محروم کنم!

مرد طاقت نیاورد و بی اختیار دوید و خودش را به پاهای علی (ع) انداخت. پاهایش را بوسید و با بغض گفت: من به دین شما ایمان آوردم. حتما دین شما است که خوبی را به شما یاد داده است. من بنده ی چنین دینی هستم. و مسلمان شده و سپس به سپاه امام علی پیوست.

 از کتاب داستانهای «چه شمشیر زیبایی» نوشته: مجید ملا محمدی

سخاوت و بخشندگى على (ع)

او بخشنده‏تر از ابرهاى پرباران بهارى بود و در این میدان نیز هماوردى براى او نمى‏توان سراغ كرد. شعبى در این باره نقل کرده است: على (ع) بخشنده‏ترین مردمان بود. معاویه سرسخت‏ترین دشمن آن حضرت، نیز گفته بود: اگر على انبارى پر از زر و اتاقى انباشته از كاه مى‏داشت، پیش از آنكه كاه را ببخشد، زر را مى‏بخشید. بیت المال را مى‏رفت، در آن نماز مى‏گزارد و مى‏گفت: اى زرد و اى سپید (طلا و نقره)! غیر از مرا بفریبید.

با آنكه بر همه امپراطورى اسلامى، به جز شام، فرمانروایى داشت، از خود میراثى بر جاى نگذاشت. و جز او، كس دیگرى به مضمون آیه 12 سوره مجادله نجوا عمل نكرد. ازدسترنج‏ خود هزار بنده را آزاد كرد و هرگز به نیازمندى پاسخ رد نگفت.

از کتاب سیره معصومان ج.30، نویسنده: سید محسن امین، مترجم حجتی کرمانی




دخترک گر یان به خانه آمد. رو به مادر بزرگ کرد و گفت: دیگر عاشق نمی­شوم این دنیا ارزش عاشقی ندارد. عشق تنها توی کتابها و افسانه­هاست و …. مادر بزرگ مهربان تنها نگاهی به نوه عزیزش کرد و نوه زیبایش که همان چشمهای ز یبا را داشت به او خیره شد. سرانجام پرسید مامان بزر گ به چه نگاه میکنید؟ هنوز هم معتقد به عشق و عاشقی هستید؟ باور کن نسل مردائی مثل خدا بیامرز بابا بزر گ از بین رفته، باور کن هیچ کس حافظ نمیخو اند کسی به دنبال عطار نیست. پیرزن مهربان باز به او لبخند زد. لبخند مادر بزرگ نوه زیبا را تحت تاثیر قرار داد و کمی آرامتر پرسید مامان بزر گ اشتباه میکنم؟ مادر بزرگ گفت میخو اهی یک قصه بر ایت تعریف کنم؟ دخترک که از بچگی عاشق قصه های مادر بزرگ بود سرش را تکان داد تا شاید اندکی غصه هایش را از یاد ببرد و مادر بزرگ این گونه داستان خو د را آغاز کرد.
” یکی بو د، یکی نبو د، غیر از خدا هیچ کس نبود. بالای کو هی یک عقاب روی تخمهای خو د نشسته بود منتظر بود که توی یکی از روزها تخمها بشکند و جوجه عقابها سر از تخم بیرون آورند اما توی یکی از روزها که عقاب روی تخمها نبود زلزله­ای آمد و یکی از تخمها از لانه قل خورد و رفت پایین و آنقدر پایین رفت تا به وسط مزرعه­ای که پایین کوه بود ایستاد. پسر ک شیطان مزرعه دار تخم را برداشت و قاطی تخم های بلدرچین کنار برکه که او هم منتظر جوجه هایش بود کرد. چند روزی گذشت و همه جوجه بلدرچینها سر از تخم درآوردند بچه عقاب هم به همراه جوجه های بلدرچین پای به این دنیا گذاشت بچه عقاب با دیگران فرق داشت و لی کسی به این مسئله توجه نمیکرد یک چند سالی گذشت و بچه عقاب سر به آسمان کرد و عقابها را بالای سرش دید به بلدرچینهای دیگر گفت چه خو ب می شد من هم یک عقاب بودم و می توانستم تا آن بالاها پرواز کنم بقیه بلدرچینها به او خندیدند و حسابی او را مسخره کردند پس گفتند تو فقط یک بلدرچینی نمی تو انی هیچوقت یک عقاب بشوی و  عقاب بلدرچین نما! هم باور کرد و همیشه چو ن یک بلدرچین زندگی کرد و آخر هم مثل یک بلدرچین مرد چو ن هیچوقت باور نکرد میتونه عقاب باشد مادر بزر گ ساکت شد و نوه باهوش از او پر سید همین مادر بزرگ؟ خوب معنی این داستان چی بود؟ مادر بزرگ صبور که به نظر می آمد مدتها بود منتظر این سو ال از سوی نوه­اش بود جواب داد خوب تو هم این طور اگر باور کنی دوران عشق تمام شده اگر عشق فقط توی افسانه ها است و هیچ مردی ارزش عشق ورزیدن ندارد، حافظ و سعدی عطارو.. یک مشت کاغذ پاره قدیمی است همیشه یک دختر نا امید و بی عشق خواهی ماند و هیچ و قت عشق در خانه ترا نخواهد زد پس هر وقت خو استی هر چی بشو ی کافی است فقط آن را باور کنی دخترک مبهو ت شد و ناگهان لبخند زیبائی زد مادر بزر گ را بغل کرد و بوسید دیوان حافظ را از کتابخانه برداشت و متوجه چشمهای نمناک مادر بزرگ مهربونش نشد که به عکس پدربزرگ چه عاشقانه و پر حسرت نگاه می کند




شنبه صبح زود از خواب بیدار شدم، آروم لباس پوشیدم و طوری که زنم از خواب بیدار نشه، جعبه ناهارم رو برداشتم، سگم رو صدا کردم و آروم رفتم توی گاراژ خونه، قایق ام رو بستم به پشت ماشینم و از خونه به قصد ماهیگیری رفتم بیرون...درهمین حین متوجه شدم که بیرون باد شدیدی میاد، بارونیه و رادیو رو هم که روشن کردم متوجه شدم تمام روز وضعیت هوا به همون بدی باقی خواهد موند


تصمیمم عوض شد. دوباره آروم برگشتم خونه، ماشین رو تو گاراژ پارک کردم، لباسم رو درآوردم و یواش رفتم تو رختخواب کنار زنم که هنوز خواب بود.... اون رو از پشت بغل کردم و آهسته تو گوشش گفتم:

"هوا بیرون خیلی بده..."
که همسر عزیزم جواب داد:

" آره، ولی باورت میشه که این شوهر احمق من تو همچین هوائی رفته ماهیگیری؟!!
من هنوز که هنوزه نمیدونم همسرم اون روز شوخی میکرد یا نه، ولی من دیگه هیچوقت نرفتم ماهیگیری





عاشق می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟


عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.
خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.
عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.
اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.
و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.
عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.


یلدا نام‌ فرشته‌ای‌ است، بالا بلند. با تن‌پوشی‌ از شب‌ و دامنی‌ از ستاره. یلدا نرم‌نرمک‌ با مهر آمده‌ بود. با اولین‌ شب‌ زمستان آمده و هر شب‌ ردای‌ سیاهش‌ را قدری‌ بیشتر بر سر آسمان‌ می‌کشد تا آدم‌ها زیر گنبد کبود آرام‌تر بخوابند. یلدا هر شب‌ بر بام‌ آسمان‌ و در حیاط‌ خلوت‌ خدا راه‌ می‌رفت‌ و لابه‌لای‌ خواب‌های‌ زمین‌ لالایی‌اش‌ را زمزمه‌ می‌کرد. گیسوانش‌ در باد می‌وزید و شب‌ به‌ بوی‌ او آغشته‌ می‌شد.
یلدا شبی‌ از خدا پاره‌ای‌ آتش‌ قرض‌ گرفت. آتش‌ که‌ می‌دانی، همان‌ عشق‌ است. یلدا آتش‌ را در دلش‌ پنهان‌ کرد تا شیطان‌ آن‌ را ندزدد. آتش‌ در وجود یلدا بارور شد.
فرشته‌ها به‌ هم‌ گفتند: «یلدا آبستن‌ است. آبستن‌ خورشید. و هر شب‌ قطره‌قطره‌ خونش‌ را به‌ خورشید می‌بخشد و شبی‌ که‌ آخرین‌ قطره‌ را ببخشد، دیگر زنده‌ نخواهد ماند.»
فرشته‌ها گفتند: فردا که‌ خورشید به‌ دنیا بیاید، یلدا خواهد مُرد.
یلدا همیشه‌ همین‌ کار را می‌کند؛ می‌میرد و به‌ دنیا می‌آورد. یلدا آفرینش‌ را تکرار می‌کند.
راستی، فردا که‌ خورشید را دیدی، به‌ یاد بیاور که‌ او دختر یلداست‌ و یلدا نام‌ همان‌ فرشته‌ای‌ است‌ که‌ روزی‌ از خدا پاره‌ای‌ آتش‌ قرض‌ گرفت.

 

گرد آورنده :فاطمه اسلام نیا



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: جمعه 30 دی 1390برچسب:داستانی یلدا,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا